اي غنچه با لب تو ز دل کرده همدمي

شاعر : اوحدي مراغه اي

گل وام کرده از رخ خوب تو خرمياي غنچه با لب تو ز دل کرده همدمي
مشک و سمن چو عنبر و کافور خادميزلف و رخ ترا ز دل و ديده ميکنند
يک باغ سوسن و گل و شمشاد با هميزان خط سبز و چهره‌ي رنگين و قد راست
صبر از تو چون کند دل بيچاره آدمي؟بر صورت تو ماه و پري فتنه ميشوند
سنگين دلا، ترا چه تفاوت؟ که بيغميما همچو موم از آتش اين غم گداختيم
اي کرده چون کمر تن ما را خم از خميپهلو تهي مکن چو ميان از کنار ما
باشد که در مخالف ما اوفتد کميبا ما گرت موافقتي نيست راست شو
از چشم دلنواز بياموز مردميچندين چو زلف بر سر آشفتگي مباش
از پيش اوچو آهوي وحشي چه ميرمي؟گيرم که اوحدي سگ تست، اي انيس دل